رها نکن!
روی شانه هایت
چشم هایم - این آویز گیسوانت را...
پنهانش نکن!
خنده هایت – این سینه ریزِعشق ورزی ام را ...
بانو ؛
مرا شاعر نیافریدند
تا ترانه ی طنازی ات باشم!
نقاشی نشدم،تا بومِ چشم های همیشه خمارت ...
عکاسی شدم؛ برای لحظه های بوسیدن... بوئیدنت!!!
رهایم کن!
سینه ریزی شوم ، گردن آویزِ لحظه های با تو
قابِ بوسه هایت!
عکسِ خمارِ چشم هات...،آنگاه :
پنهانم کن...از دسترسِ موزه های عشق !!
۲ نظر:
سلام
از دل برآمد بر دل نشست...
سلام
دل ما رو بردی داداش!
از برومند جوانی، چون شما همین سزد.
عجب از پیران که دل ز دستشان می جهد!!! / یا علی
ارسال یک نظر