۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

پنهانم کن...

رها نکن!
روی شانه هایت
چشم هایم - این آویز گیسوانت را...
پنهانش نکن!
خنده هایت – این سینه ریزِعشق ورزی ام را ...
بانو ؛
مرا شاعر نیافریدند
تا ترانه ی طنازی ات باشم!
نقاشی نشدم،تا بومِ چشم های همیشه خمارت ...
عکاسی شدم؛ برای لحظه های بوسیدن... بوئیدنت!!!
رهایم کن!
سینه ریزی شوم ، گردن آویزِ لحظه های با تو
قابِ بوسه هایت!
عکسِ خمارِ چشم هات...،آنگاه :
پنهانم کن...از دسترسِ موزه های عشق !!

۲ نظر:

بارون گفت...

سلام
از دل برآمد بر دل نشست...

مهدی آرام نژاد گفت...

سلام
دل ما رو بردی داداش!
از برومند جوانی، چون شما همین سزد.
عجب از پیران که دل ز دستشان می جهد!!! / یا علی