لحظه شماری نمی کنم
چشم به راه نیستم ... حالا ی دلواپسی؟ نه... نیستم!
دل نگرانی خفه ام می کند...!ترس ..!
ترسِ بی نگاهت ماندن!
بی خنده هات،دنیا کَر می شود!
انکار نمی توانم کرد،حالا یک ماهِ تمام است،پله شماری قدم هات،امانم را بریده...
از تو،فقط به "تو" فرار می کنم! به تو "پناه" می آورم!
مرا از چشم هات ،رها کن!به چشم هایت ببخش!
می بینی؟!
این، روزگارِ من است:
بی تو ، یا باتو بودن، بی معنی شده... تو جزئی از "من"شدی!
درمن... بامن... کنارمن... !
حالا،قبول می کنی از تو می ترسم؟ حساب می برم؟
ازخودشان می ترسند ،آدم ها... از خویشتنِ خویش!همه ، برای خویش است!
برای "خود"! و تو ، "خود آ "ترینِ من!
"خود آ "همان ترکیبِ جدا شده ی " خدا "ست!از تو حساب می برم
همان قدر که از "او"_خدا_؛ و دوست دارمت،همان قدر که "او" را...
نه، من از پرده ی تقوا،به در افتادم و بس!
پدرم نیز، بهشتِ ابد، از دست، بهشت
سرِ تسلیمِ من و خشتِ درِ میکده ها !
مدعی گر نکند فهم سخن ، گو : سر و خشت!!!