۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

دوباره ... چشمانت می گیرند ، مرا


گم میکنم...
تمام شهر را در چشمانِ تو!
و شماره ها ، که مرا می گیرند
اشغال می شوم .
از خودم
می زنم بیرون...
توی اولین کیوسک
دو ـ سه بوقِ " آزادی " می زند!
و بعد ... درِ گوشم نجوا می کنی :
امکان برقراری ارتباط  با معشوقه ی مورد نظر ، مقدور نمی باشد!!
با خودت می گویی : حتما مرا اشتباه گرفتی ؛
اصلا ، اشتباهی شد...دوباره ، دوباره ... چشمانت می گیرند ، مرا
داد می زنم ...
آی ... تُف ... به این مُخ ... بِر ... !
حالا تمام شهر گم شده
کیوسک ـ انفرادی ـ می سازد برای چشم هام
خبری از " بوق و آزاد ... " نیست
آن طرفِ خط ، مادرانه ترین واژه های مهربانی را بازجویانم بالا می آورند توی صورتم :
معشوقه ی مشترک مورد نظر ، در شبکه موجود نمی باشد!
اما ، تو آزادی ...
به خانه برمی گردم
صدای رادیو ی تاکسی  ، بدرقه ام میکند :
اینجا تهران است ، صدای جمهوری ، فقط اسلامی ست !!!