گم میکنم...
تمام شهر را در چشمانِ تو!
و شماره ها ، که مرا می گیرند
اشغال می شوم .
از خودم
می زنم بیرون...
توی اولین کیوسک
دو ـ سه بوقِ " آزادی " می زند!
و بعد ... درِ گوشم نجوا می کنی :
امکان برقراری ارتباط با معشوقه ی مورد نظر ، مقدور نمی باشد!!
با خودت می گویی : حتما مرا اشتباه گرفتی ؛
اصلا ، اشتباهی شد...دوباره ، دوباره ... چشمانت می گیرند ، مرا
داد می زنم ...
آی ... تُف ... به این مُخ ... بِر ... !
حالا تمام شهر گم شده
کیوسک ـ انفرادی ـ می سازد برای چشم هام
خبری از " بوق و آزاد ... " نیست
آن طرفِ خط ، مادرانه ترین واژه های مهربانی را بازجویانم بالا می آورند توی صورتم :
معشوقه ی مشترک مورد نظر ، در شبکه موجود نمی باشد!
اما ، تو آزادی ...
به خانه برمی گردم
صدای رادیو ی تاکسی ، بدرقه ام میکند :
اینجا تهران است ، صدای جمهوری ، فقط اسلامی ست !!!
۵ نظر:
سلام
سعید
سوسول شدم! دلم گرفت!
اصلا شبیه به خودم نیستم!
شایدهم تازه شبیه خودم شدم!
چه فرقی میکنه!
من غرق در لذتم!
احساس مرا به کنفوسیوس حکیم بگوئید!
فرموده بودند: وقتیکه به حقوقت تجاوز میشود و تو توانائی دفاع از حقوقت را نداری ،از آن تجاوز لذت ببر!
سلام
از پسوند که نمی شه فرار کرد! باید قید جمهوری رو بزنیم!! خودم رو می گم!!
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم...
شعرت خیلی زیبا بود......
سلام
نمیدونم چرا قابل ندونستی که منو خبر کنی که خونه جدید ساختی /همینکه سلامتی خدا رو شکر
سلام
طرف وبلاک نمیآی؟دوستان از شما هم خاطره نقل کردند.
از تهی سرشار،
جویبار لحظه ها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان ودشمنان را می شناسم من.
زندگی را دوست می دارم،
مرگ را دشمن
وای، اما_ با که باید گفت این؟_ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
مهدی اخوان ثالث
ارسال یک نظر