۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه




برای جاودان جان های بندیِ اینجا و نورچشمیان غربت نشین،که بقول نیما :
یاد بعضی نفرات/موجب روشنی جشم منند / ...روشنم میدارند / ...رزق روحی
منند ...


بگذرانده
گرچه زندگی ، جوانی ام ...
در ترنم تبی لجن شگون
اوج زندگانی ام !

تا جشانده طعم سایه های شب نشین شهر را
نایِ بد صدای قحط و قهر را
هر چه وحی زرد و زهر را
بر مذاق دوستان جانی ام

دیگر این طرف تَرَک ...
گرچه دستِ کوتهی ، درازِپایِ عشق نیست!
نی لبک ترین گلویِ خون/شکوفه هم
بازِ عشق نیست ...

در پسینه ی تمام یادها
در ترقصِ حرامِ !!! بادها و دادها...
همگلوی خاطرات خیس میله های خسته ام
زابراه چیدن سلام شان...
نشسته ام .


۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام برادرجان

باز باران... گفت...

سلام دوست به اجبار كوچ كرده ام.
الان حتما مي فهمين اين كوچ كرده هاي از سر اجبار، چه مي كشن؟!
سبز باشيد و استوار...

مهدی آرام نژاد گفت...

نگاه خسته ام به قلم دوست روشن میشود! هرگز این قلم ، قلم مباد!/ یا علی
مهدی آرام نژاد

سروآزاد گفت...

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش
اگر خدای پرستی هواپرست مباش
به چشم عجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکن اند در اوباش